Thursday, October 26, 2006



به ياد افضل، شاگرد غــريب دکتر زيبــاکـلام

پايان نامه ناتمام

“سنگ قبرش بزرگ است و بر روی آن اشعار ترکی که خود افضل سروده نوشته اند.”

تهيه از: محرمعلی عرفانی
نشريه پيک آذر زنجان-آذربايجان، شماره 15، تير 1381شمسی

دکتر صادق زيباکلام کتاب گفتن يا نگفتن خود را(که برخی از گفتگوهای سياسی اش را در آن جمع نموده است) اينگونه آغاز می کند: "تقديم به شاگرد عزيز و دلبندم افضل يزدان پناه؛ که غريب زيست و غريب پرکشيد." دکتر زيباکلام در قسمت مصاحبه ها مطلب را با «کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را» ادامه می دهد. اين مطلب به دليل استقبال کم نظيری که از آن شده، برای علاقمندان تهيه شد که اميد می رود مورد توجه خوانندگان قرار گيرد.

برگرفته از کتاب گفتمان دکتر زيباکلام، استاد دانشگاه تهران

هنوز هر بار که وارد کريدورهای دانشکده می شوم و از پله های قديمی که از زمان رضاشاه تا به حال خم به ابرو نياورده اند بالا می روم بی اختيار حس می کنم که افضل را دو مرتبه می بينم. احساس می کنم عنقريب افضل با پاهای نيمه فلجش در حالی که دو دستی طارمی ها را گرفته و دارد به سختی پايين می آيد با من سينه به سينه خواهدشد. نمی دانم در چشمان اين جوان ترک که از روستاهای کوچکی بين بناب و مراغه می آمد چه بود که هنوز هر وقت به او ونحوه مرگش می انديشم ترسی جانکاه با آميزه ای از نااميدی و خشمی فروخورده از نظام آموزشی دانشگاهی مان سراپای وجودم را می گيرد. جزء ورودی های سال 72 بود. انصافاً که چه وروديهای بودند. هرکدام آيتی از هوش و ذکاوت و شاهکاری از استعداد و درخشانترين استعدادهای اطراف و اکناف کشور، از کرمان، تبريز، بندر انزلی، اصفهان و ... و بالاتر از همه از روستاهایی بين مراغه و بناب، همانجا که افضل در سال 52 متولد شده بود و همانجا هم در يک روز گرفته تابستان 79، خون گرمش بر روی آسفالت داغ کنار روستايشان ريخته شد. هميشه خدا در دانشکده با کت و شلوار بود. در سال 71 ديپلمش را می گيرد و همان سال در رشته پزشکی قبول می شود. اما دلش همواره پيش علوم انسانی بود. در همان نيمه های راه ترم اول، عطای پزشکی را به لقايش می بخشد و سال بعد مجدداً در آزمون شرکت نمود و وارد دانشکده حقوق و علوم سياسی دانشگاه تهران شد... بعدها فهميدم که در بچگی فلج اطفال می گيرد و به همين خاطر راه رفتن برايش عذاب اليم بود. هميشه در نخستين جلسه کلاس با يکايک دانشجويان آشنا می شوم. از محل تولد و زندگيشان می پرسم. نوبت به افضل که رسيد گفت از نزديکيهای مراغه می آيد. گفتم چه جالب. می دانی مراغه يک جايگاه مهم در تاريخ معاصر ايران داشته است؟ گفت نه. گفتم پس تو چی می دونی؟ مراغه محل تولد اصلاحات ارضی بود. نام مراغه يکی دو سال، شب و روز در راديو و تلويزيون و مطبوعات بود. نام مراغه يادآور سالهای 41 و 42، يادآور حسن ارسنجانی، دکتر علی امينی و اصلاحات ارضی است. پرسيد، استاد چرا مراغه؟ گفتم اين را تو به عنوان تحقيق پاسخ بده.

چون سرکلاس نشسته بود، متوجه مشکل پاهايش نشدم. آنچه که توجهم را جلب نمود، گيرايی و برقی از هوش و استعداد بود که در چشمان درشت و زيبايش به چشم می خورد. چشمانی جذاب و نافذ که به ندرت بر روی هر بيننده ای تاثير نمی گذارد... کمتر به ياد دارم که قبلاً دانشجويی می داشتم که نامش افضل بوده باشد. جلسه سوم-چهارم که بعد از کلاس در دفتر نشسته بودم و پيپم را چاق کرده بودم، سر و کله افضل پيداشد. روبرويم نشست و گفت اجازه دارم سؤال کنم؟ با سر جواب مثبت دادم و سؤالش را مطرح کرد. بهش گفتم خوب بود اين سؤال را سر کلاس مطرح می کردی. سرش را پايين انداخت و هيچ نگفت. آن داستان يک مرتبه ديگر تکرار شد. انصافاً آن سؤال هم خوب بود. اين بار ديگر با لحنی حاکی از خطاب و عتاب بهش گفتم که، افضل تو چرا سر کلاس صحبت نمی کنی و پرسشهايت را آنجا مطرح نمی کنی؟ مثل لبو سرخ شد. چشمان جذاب و مردانه اش را پايين انداخت. از بخت بد افضل آن روز خلق و خوی من تعريفی نداشت. دلم گرفته بود. افضل را رهايش نکردم. با تحکم و مثل يک آموزگار بداخلاق کلاس اول ابتدايی سرش هوار کشيدم که چرا جواب نميدی. چرا سر کلاس حرف نمی زنی، نمی پرسی و ازت که سؤال می کنم به جای پاسخ دادن موزائيکهای کف کلاس را می شمری؟ حرف بزن. افضل بالاخره حرف زد. با صدايی حزن انگيز و لرزان وشکسته گفت: "بچه ها به لهجه ام می خندند؛ حتی يکی از اساتيد به مسخره هم گفت صد رحمت به فارسی حرف زدن پيشه وری!".

برخلاف تصور خيلی از آدمها، کلاسهای علوم سياسی تهران خيلی هم يکنواخت، سرد و بی روح نيست. اتفاقاً بعضی وقتها چيزهايی توی اين کلاسهای بزرگ، با سقفعای بلند و مملو از دوده، سياهی و آشغال اتفاق می افتد که اگر نويسنده توانايی پيداشود از آنها می تواند دستمايه يک نوشته معرکه را بيرون بکشد. گاهی وقتها اساتيد و دانشجويان، سطح اين قبله اميد ميليونها جوان پشت کنکوری را که صعود بر اين قله رفيع برايشان غايت و نهايت است آنقدر پايين می آورند که آدم برای يک لحظه فکر می کند، اين جمع در حقيقت تشکيل شده از کوپن فروشی های ميدان انقلاب که برای ناهار يا استراحت آنجا جمع شده اند. چه کسی می تواند باور کند در جايی که سرشير علوم انسانی مملکت جمع شده، به لهجه يک دانشجوی شهرستانی که فارسی را به زحمت و با لهجه غليظ ترکی يا کردی صحبت می کند بخندد؟ ولی افضل راست می گفت. و اين بار اول نبود که من با اين مساله روبرو شده بودم. هميشه به اين تيپ دانشجويان می گفتم که آنها به خودشان می خندند، اتفاقاً لهجه شما خيلی هم شيرين است، اصلاً زبان اصيل ايران همين لهجه شماست و از اين قبيل حرفهای ساده لوحانه. اما آن روز خيلی بهم برخورده بود که به افضل خنديده بودند. منتهی بيشتر از همه از دست خود افضل عصبانی بودم. گفتم، افضل ببين، همه شماها يک اصل و نسبی لااقل داريد. مثلاً تبريز، سنندج، رشت، همدان، زاهدان و شيراز، دويست سال پيش هم برای خودش جايی بوده. فرهنگ و تمدنی داشته، ولی ميشه به من بگی تهران دويست سال پيش کجا بوده، چی چی بوده؟ من بهت مي گم تهران چی بود؛ يک ده کور بوده که تا قبل از اينکه آقامحمدخان آن را پايتخت کند، نه در هيچ نقشه ای بوده و نه هيچ نامی از آن نزد مورخی، تذکره نويسی و يا در سفرنامه ای بوده. يک تبريزی و يک سنندجی و شيرازی می تواند بگويد من کی هستم، تاريخم چيست، از کجا آمده ام و کی بوده ام. اما تهرانی ها چه؟ اين را يک نفر که پدر و مادرش از جايی به تهران مهاجرت کرده اند و خودش در تهران متولد شده به تو نمی گويد. اينها را کسی به تو می گويد که مادرش مال بازارچه نايب السلطنه، پدرش مال محله «خانی آباد» و خودش وسط «بازارچه آب» متولد شده. يعنی قديمی ترين محلات تهران. ولی واقعيت آن است که ما نه ستارخان داشتيم نه باقرخان، نه حيدرخان عمواوغلی، نه شيخ محمد خيابانی، نه ثقة الاسلام و نه شهريار. شماها صد سال پيش يونجه خورديد اما مقاومت کرديد و تسليم استبداد و محمد علی شاه نشده و مشروطه را مجدداً به همه ايران بازگردانيديد (منظور مشروطيت دوم).

و باز شماها در بهمن 56 زمانی که آدمها توی دلشان هم هراس داشتند که از گل بالاتر به رژيم شاه بگويند قيام کرديد و تبريز را عملاً چند ساعتی گرفتيد. کی به کی بايد بخندد؟ شماها که باز تهران يعنی مرکز ثقل اقتصاد کشور را قبضه کرده ايد. هر بازاری که سرش به تنش می ارزد ترک است، صاحبان منازل و مغازه های دو نبش، سوپرمارکت ها، خواربار فروشی ها، در هيچ کجای تهران پيدا نمی شوند که مال ترک ها نباشند. رستورانها، کافه ها، پيتزاپزي ها، چلوکبابی ها، ساندويچی ها و ... همه ترک هستند. مصالح فروشی ها، لوازم يدکی فروشی ها، پيچ و مهره فروشی ها يکی پس از ديگری ترک هستند. آذریها بدون شليک يک گلوله تهران را نه تنها گرفتند بلکه خوردند. نوش جانتان! چون عرضه داريد و پشتکار. اما ما تهرانی ها چی؟ هيچ چی؟ برو دم ميدان انقلاب ببين همه مسافر کشی ها، کوپن فروشی ها و آسمان جل ها همه بچه های تهرانند. برو راه آهن ببين مسافرکش ها، برای شوش، بهشت زهرا، پل سيمان، ميدان خراسان و انقلاب داد می زنند همه لهجه های دِبش تهرونی دارند! نه يک کرمانی، نه يک اصفهانی، نه يک ترک و کرد و نه يک رشتی ميانشان نمی بينی! شما ترک ها بازار اقتصاد تهران را قبضه کرده ايد، بچه های تهران هم خطوط مسافرکشی های تهران را قبضه کرده اند. بلند پروازترين بچه های تهران سر از گاوداری و خوک دونی در ژاپن درآورده اند و آنجا عمله شده اند که تازه مدتی است آنجا هم ديگر راهمان نمی دهند.

درخلال حرفهايم چند تا ديگر از دانشجويان هم آمده بودند و با من کار داشتند، همانجا ايستاده بودند و آنها هم گوش می کردند؛ اتفاقاً يکی دو تا از آنها دختر بودند و بچه تهران؛ از آن تيپ هايی که آدم فکر می کند مال ناف واشنگتن، پاريس يا لندن هستند! ديگر يادم نمی آيد چه گفتم، فقط می دانم ساکت که شدم هيچ کدامشان نماندند و بدون آنکه حرفی بزنند رفتند.

---------------

آن حرفها حداقل فايده ای که داشت افضل را به من نزديکتر کرد. افضل پر از سؤال بود، پر از ابهام بود. و پر از سرگشتگی. يک روز افضل تا سر چهارراه فاطمی با من آمد و گفت" «استاد! من به عمرم اين قدر پياده نرفته بودم»! آشکارا درد می کشيد؛ او می گفت: «استاد شما همه آنچه را که در دبيرستان به ما آموخته بودند، برده ايد زير سؤال. عصاره آنچه که ما در دبيرستان از تاريخ ايران ياد گرفته بوديم آن بود که هر مشکل و بدبختی که در مملکت ما اتفاق افتاده، خارجی ها کرده اند. شما درست عکس اين را می گوييد و به ما نشان می دهيد که هر بدبختی که به سر ما آمده، نهايتاً ريشه در عملکرد خود ما ايرانی ها داشته و اساساً خارجی ها کاره ای نبوده اند و ما دچار يک جور توهم و ماليخوليا در مورد خارجی ها هستيم. مشکل ديگری که شما برای ما ايجاد کرده ايد آن است که خيلی از شخصيت هايی را که به ما آموخته بودند پست، پليد، خائن، وابسته، مزدور و خراب هستند، شما به نوعی تبرئه می کنيد. و در عوض خيلی از خوبها را با مشکل برايمان مواجه ساخته ايد. بالاخره اين وسواسها بايستی به حرف شما گوش کنيم يا به حرف وزارت آموزش و پرورش، صدا و سيما و به حرف تاريخ رسمی». بحثمان از آنجا شروع شد که گفتم به حرف هيچکداممان، بلکه بايد به عقلتان رجوع کنيد. خودتان فکر کنيد، تجزيه و تحليل کنيد. استدلال و تحليل مرا بچينيد کنار همديگر و مال ديگر را همين طور. ببينيد کدام منطقی تر است و کدام بيشتر به دلتان می نشيند. حرف ديگرم به افضل آن بود که دانشگاه اساساً يعنی همين. دانشگاه يعنی جايی که نظم فکری و باورهای قبلی انسان را بر هم بريزد و يعنی جايی که برای آدم سؤال مطرح می کند، پرسش بوجود می آورد و استاد يعنی کسی که بتواند در شما سؤال ايجاد کند و بتواند آموزه های قبلی را با شک و ترديد روبرو سازد. استادی که نتواند در شاگردش سؤال ايجاد کند برای لای جرز خوب است!

افضل می گفت می خواهم بدانم "هستی" چيست؟ چقدر باهاش بحث کردم که به دنبال فلسفه نرود. بهش گفتم بيا و اين حرف مارکس را قبول کن که «مهم شناخت هستی و جهان نيست، بلکه مهم آن است که چگونه آن را تغيير دهيم». بالاخره راضيش کردم که در علوم سياسی بماند. کمی علاقمند کرده بودم به سير تحولات سياسی در ايران. هر بار که دنبالم لنگ می زد و از اين طرف دانشکده به آن طرف می آمد، احساس می کردم يک "شاگرد" بالاخره برای خودم پيدا کرده ام. انصافاً که استعداد داشت. بعد از ليسانس در دانشکده خودمان فوق ليسانس قبول شد. شروع فوق ليسانسش مصادف با تحولات دوم خرداد بود؛ او برای نخستين بار به مسائل ايران علاقمند شده بود. چند بار پرسيد: «حالا استاد شما فکر می کنيد واقعاً خاتمی بتونه کاری بکند؟» هميشه از زير پاسخ به اين سؤال شانه خالی می کردم. يک روز به طعنه بهم گفت فرض کنيد منم تلويزيون و دکتر لاريجانی هستم بهم جواب بدهيد، خيلی بهم برخورد. چون يک موی افضل را به صد تا تلويزيون نمی دادم. با خنده بهش گفتم: «خراب شه اين دانشکده که بعد از 5 سال تحصيل علوم سياسی هنوز نتوانسته به تو ياد بدهد که اونی که می تونه کاری بکند، خاتمی نيست بلکه تو هستی و نه خاتمی. اونهايی که نشسته اند خاتمی برايشان کاری بکند تا آخر هم نشسته خواهند ماند و به قول برشت "در انتظار گردو" خواهند ماند».

مدتی رفت تو نخ ترجمه آثار غربی. انصافاً خوب بود. برای آدمی که به عمرش هرگز پای به کلاس انگليسی کيش، تافل، و "قانون زبان" نگذارده بود. خيلی خوب انگليسی می فهميد. با آن لهجه غليظ ترکی اش وقتی انگليسی می خواند، غوغا می شد. بالاخره رايش را زدم و نگذاشتم برود دنبال ترجمه. بهش می گفتم افضل، تو اگر می رفتی سوربون، آکسفورد، هاروارد و منچستر، يک کسی می شدی. من می خواهم که تو فکر کنی و از خودت نظر بدهی، از خودت انديشه، ايده و فرضيه بدهی. نمی خواهم فقط هنرت اين باشد که صرفاً بگويی ديگران چه گفته اند. کار بهتر و بنيادی تر که ما در اين 60 و 70 سال که دانشگاه داشته ايم کمترين عرضه و توان انجام آن را داشته ايم توليد فکر و انديشه و نقد و نظر و تجزيه و تحليل از جانب خودمان بوده است. اين کاری است که تو و امثال تو رسالت انجام آن را داريد.

اين فقط من نبودم که که شيفته افضل و آن همه استعداد و قدرت درک و تحليلش شده بودم؛ اساتيد ديگر هم به تعبيری او را کشف کرده و شناخته بودند. خيلی دلم می خواست که او مرا به عنوان استاد راهنمای پايان نامه اش انتخاب می کرد. او در بعد از ظهر 24 دی ماه 77 آمده بود که پيرامون نامه اش با من صحبت کند. درست مثل دختر يا زنی که مدتها در انتظار پيشنهاد ازدواج و خواستگاری مرد مورد نظرش به سر برده باشد! او به معرفت و لوطی گری بچه های تهرون اشاره می کرد. او گفت که در پايان نامه می خواهد راجع به ايران کار کند و می خواهد که سوژه را من انتخاب کنم، البته با شناختی که از او داشتم گفتم راجع به "آزادی" کار کن. کمی براش طعنه زدم و گفتم افضل ناراحت نمی شوی، شرح شاخ و شانه کشيدنهايت را سر کلاس شنيده ام. او گفت: «آدم طبيعتاً وقتی استادی را می بيند که منظماً و هميشه به مستخدمهای دانشکده سلام می کند، آن وقت بايد خيلی احمق باشد که از تمسخرهای چنين استادی برنجد».

گفتم پايان نامه اين باشد که در درک نخبگان سياسی علماء، صاحب نظران و رهبران سياسی، نويسندگان و روشنفکران را از مقوله های آزادی در مقاطع مختلف مورد مقايسه قرار بده و ببين مثلاً يک روشنفکر، يک عالم دين، يک آزادی خواه در عصر مشروطه چه تصوری و درکی از آزادی داشته و امروز چه تصوری دارد و آيا ادراکات بخش های مختلف نخبگان فکری و سياسی جامعه از آزادی يکسان است يا نه؟ و بعد اينها را در مقاطع مختلف مقايسه کن. ببين که چه عواملی باعث می شود تا برداشت يک روشنفکر يا رهبر دينی از برداشت و درک يک روشنفکر دينی ديگر متفاوت باشد و همچنين اگر معلوم شود که درک ما نسبت به مقوله آزادی نسبی و به مرور زمان در حال تغيير است، اسباب و علل بوجود آمدن اين تغيير کدامها هستند. او می گفت گروه ممکن است موضوع را نپذيرند. چنين عنوان پايان نامه ای در چنين دانشکده ای با چنين دانشجويی برايم يک افتخار بزرگ علمی بود. من به فکر کار و استخدام او بودم. او نظر مرا در مورد دکترا در ايران می دانست. به او گفتم دکترا در ايران يک دروغ بزرگ است! اگر واقعاً می خواهی درس بخوانی و چيزی ياد بگيری حتماً برو خارج. اما اگر هدفت گرفتن مدرک است تا ياد گرفتن و علم و آگاهی، خيلی خوب بمان در ايران و دکترايت را بگير.

می خواستم برايش يک کار تحقيقاتی توی يک بنيادی، نهادی و دستگاهی جور کنم. باورم نمی شد که عرضه ندارم برای افضل يک کاری پيدا کنم! خيلی گشتم، خيلی زياد؛ اما افضل نه وابستگی داشت و نه عضو نهاد يا تشکيلاتی بود، وضعيت فلج بودن پاهايش هم مزيد بر علت می شد. افضل با هوش و ذکاوتی که داشت، متوجه شده بود و خودش به تکاپوی يافتن کار افتاد. او در امتحان مميزی وزارت دارايی قبول شده و به عنوان کمک مميز در دارايی تبريز مشغول به کار شده بود. وقتی اين را شنيدم، بی اختيار به ياد «آری چنين بود برادر» شريعتی افتادم.

----------------

روايت انسانها، موجودات، جوامع، فرهنگها، تمدنهايی که نفرين شده هستند و همواره بايستی بدبخت و درمانده بمانند. من کاری به مسايل سياسی ندارم، اما جامعه ای که در آن "افضل" برود و کمک مميز دارايی تبريز بشود به نحو حزن انگيز و احمقانه ای اولويتهايش را گم کرده بود. جامعه ای که بهترين، بهترين هايش را و نخبه ترين استعدادهايش را بعد از آنکه از ميان يک ميليون و چند صد هزار نفر انتخاب می کند و او را پنج شش سال تربيت کرده و با درجه فوق ليسانس رهايش می کند که برود کمک مميز دارايی بشود، چه جور می خواهد ژاپن، فرانسه، آلمان، ايتاليا بشود؟ آيا هيچ شانسی دارد که حتی در حد ترکيه، مکزيک يا پاکستان بشود. ما مرده، شما زنده، با اين اولويت ها به پای بنگلادش هم نخواهيم رسيد! فقط ادعا داريم و خالی بنديم. همه جای دنيا يک روالی هست، يک نظم و منطقی هست که افراد خوش فکر، با استعداد و ممتازشان را جذب و جلب می کنند، نمی گذارند هرز بروند و پرپر شوند. حتی توی حبشه و کشور دوست و برادرمان بورکينافاسو هم فکر کنم دانشجويان و فارغ التحصيلان ممتازشان را يک خاکی بر سرشان می کنند و همين جوری رهايشان نمی کنند. احساس کردم اگر يک دفعه يک سمينار، سخنرانی و مصاحبه مسؤولين در خصوص جذب و جلب استعدادهای درخشان، فرار مغزها، توطئه های استکبار جهانی برای جذب متخصصين ايرانی را بشنوم يا الفاظ رکيک می دهم يا هر چه را که همه عمرم خورده ام بر روی پر مدعای خالی بندشان شکوفه می زنم.

افضل را در اواخر فروردين و اوايل ارديبهشت 79 در دم در کلاس درس ديدم. او گفت استاد من شاگرد شما هستم و می مانم در زمانی که شما نيستيد من دنبال کارهايتان را می گيرم. اينکه آخر دنيا نيست. گفتم نه، اتفاقاً آخر دنيا هست، آخرهای دنيا همين جوری شروع ميشن؛ يک نفر را بزرگ می کنی بعد فارغ التحصيل می شود بعد می رود دارايی تبريز، بعد ازدواج می کند و بچه دار می شود و بايستی شبانه روز بدود که زن و بچه اش را تامين کند و بعد هم علی می ماند و حوضش! افضل هميشه اين جوری بود، حالا می توانی بفهمی "ما چگونه ما شديم" و ژاپن چگونه ژاپن.

او قرار بود در تيرماه 79 بيايد برای دفاع پايان نامه. مجوز دفاعش از معاونت آموزشی دانشگاه آمده بود و اساتيد مشاوره و مدعوين هم. من هم برای دفاع وقت گرفته بودم. اما جلسه دفاع هرگز برگزار نشد. يک روز قبل از حرکت به سمت تهران، افضل می آيد به روستای "رش بزرگ" که محل زندگيش بود؛ روستايی بين بناب و مراغه. برای خداحافظی از پدر و مادرش برای حرکت به تهران. حدود ساعت يک و نيم بعد از ظهر سر جاده روستايشان از اتوبوس پياده می شود و اتومبيلی با سرعت به او نزديک می شود و برخورد می کند؛ او مرگش را جلوی چشمانش يک لحظه می بيند. پيکر او به هوا پرتاب می شود و سپس کف آسفالت داغ ولو می شود. من پس از اطلاع يافتن قضيه تصادف از دانشگاه، به ديگر دانشجويان سفارش کردم که مراسم چهلم افضل را به من بگويند. من آدرس "رش بزرگ" را گرفتم. روز چهلمش به اتفاق دو تا از دخترانم از تهران حرکت کرديم و ساعت ده و نيم به حسينيه بزرگ وسط روستای افضل رسيديم. پدرش وقتی مرا ديد با اشک و ناله به ترکی گفت: «افضل جان برای ما بلند نمی شوی، لااقل برای استادت بلند شو. آن استادت که هميشه از او حرف می زدی. از تهران آمده پسرم، پاشو نگاهش کن». بستگانش به زحمت فــارسی حــرف می زدند. قبل از بازگشــت به سر مزارش رفتم. قبر افـــضـل بالای تپه است، جــايی که "رش بزرگ" را می شود قشنگ ديد؛ حتی آدم بيشتر که دقت کند در آن دور دستها می تواند حسن ارسنجانی - علی امينی، مراغه و اصلاحات ارضی را هم ببيند. سنگ قبرش بزرگ است و بر روی آن اشعار ترکی که خود افضل سروده نوشته اند. دلم می خواست من هم يک جمله روی سنگ مزارش اضافه می کردم: "ايـــنجا محل به زير خـــاک رفتن اميد و آرزوهای يک اســتاد است که چند صباحی فکر می کرد گمشده اش و شاگردش را پيدا کرده است".

از او برايم خاطرات تلخ و شيرين و حسرت و نااميدی بر جای مانده. روی قفسه کتابخانه دخترم در دانشکده يک رساله جلد قرمز قرار گرفته که بر روی آن نوشته شده:

"پايان نامه کارشناسی ارشد افضل يزدان پناه"،
عنوان: "انديشه آزادی در گفتمان نخبگان سياسی و رهبران دينی معاصر"
به راهنمايی زيباکلام؛ تيرماه

0 Comments:

Post a Comment

Subscribe to Post Comments [Atom]

<< Home